رمان احساس خاموش2

صورت مامان پر از شادی شد..نگامو دزدیدم تا این شادی رو نبینم..تا نبینم که مامانم برا عروس کردن من شاد شده..راه افتادم سمت اتاقم..از پله ها که رفتم بالا بهار پرید جلوم..با صورت شاد همیشگیش و چشمایی که برق میزد گفت:

-سلام بر خواهر من..خوبی عزیزِ اجی؟

سعی کردم همه غصه هامو فراموش کنم..من اگه الان اینی که هستم فقط بخاطره بهار و مامان بوده پس نباید مشکلاتم رو رفتارم با اونا تاثیر بزاره..با لبخند شادی مثل خودش جوابشو دادم:

-سلام بر عشق من..خوبم عزیزم تو چطوری؟..دانشگاه خوش گذشت؟

بهار 2سال از من کوچیک تر بود 24سالش بود..دندونپزشکی میخوند و خیلی هم به رشته اش علاقه داشت..چسبید بهم چلپ چلپ بوسم کرد و گفت:

-همه چی عالیه خواهر قشنگم..

بوساشو بی جواب نزاشتم و گفتم:

-من بهت افتخار میکنم..

یکم نگام کرد بعد چشماش پر از اشک شد..با چونه لرزون گفت:

-من باید به داشتن خواهری مثل تو افتخار کنم..اگه تو نبودی معلوم نبود چی به سره ما میومد..

بغلش کردم و گفتم:

-بهارم هیچوقت،هیچوقت نمیخوام این حرفارو بشنوم..باشه؟

سریع با پشت دستش اشکایی که داشتن میریختنو پاک کرد و گفت:

-چشم چشم نفسم..

میخواستم حالشو عوض کنم..با ناله گفتم:

-بهار امشبم خواستگاریه..من از دسته این مامان چیکار کنم؟

بهار زد زیر خنده..اینقدر خندید که اشک از چشماش سرازیر شد..منم با لبخند نگاش میکردم..عاشق خواهرم و مامانم بودم..حاضر بودم اونا بشن دوتا بُت من بپرستمشون..بهار یه اخلاقی داشت وقتی ناراحت میشد خیلی زود همه چی یادش میرفت و شروع میکرد به شادی کردن..خیلی انرژی داشت..این اخلاقشو خیلی دوست داشتم..وقتی خنده هاش تموم شد گفت:

-خواهری تو که بلدی بپیچونی..این یکی هم مثله بقیه بپیچون بره..

چشمکی بهش زدم و گفتم:

-من واردم..اما انگار این یکی خیلی جدیه..مامان گفته تا دلیل قانع کننده ای نداشته باشم نمیزاره خاستگاری رو بهم بزنم..

بهار چندبار زد رو شونم و گفت:

-اوه اوه پس گاوت زاییده دوقلو..برو لباس رزم بپوش که قراره بری جنگ..

-وای بهار تو دلمو خالی نکن..

-قربونت برم شوخی میکنم..

-باشه من برم اماده شم..

-چیزی نیاز داشتی صدام کن..

-باشه..

من رفتم تو اتاقم بهار رفت پایین پیش مامان..در اتاقمو که باز کردم..اولین چیزی که به چشمم خورد تخت دونفره مشکی با رو تختی سفیدم بود که رو به رو در ورودی بود..ست اتاق مشکی سفید بود..

خودم میخواستم کلا مشکی بگیرم اما مامان اجازه نداد گفت دلت میگیره تو این همه سیاهی..منم نتونستم ناراحتش کنم یه خورده از وسیله هارو سفید گرفتم..سمت راسته تختم کمد لباسی مشکیم بود..

سمت چپش میز کامپیوتر مشکی و لپتاب سفیدمم روش بود..یه صندلی گردون مشکی هم جلوش بود..یه قالی سفید مشکی اسپرتی هم پهن بود تو اتاق..کناره در ورودی سمت چپ هم میز ارایش مشکیم بود که سِت تختم بود..سمت راست در ورودی هم یه کمد سفید بود که یه طرفش کتابخونه بود طرف دیگش کلا شیشه بود که چندتا دکوری چیده بودم داخلش..

بین میز کامپیوتر و میز ارایشم سیستم صوتیم بود..یه تلویزیون و یه سیستم بزرگ..وسط اتاق هم یه کاناپه سفید بود که کوسن ها مشکی داشت..اتاقم دستشویی حموم هم داشت..

مامانم معماری و نقشه کشی خونده بود اما کار نمیکرد..نقشه خونمونم خودش کشیده بود که واقعا هم خیلی حرفه ای و قشنگ بود..وقتی من 8سالم بود وبهار 6سالش بود این خونه اماده شد ما اومدیم اینجا..قبلا مامانم خودش کارا خونه رو انجام میداد اما الان چندسالی میشه که نمیتونه زیاد کار کنه برا همین دوتا خدمتکار گرفته بودیم..

مانتو و شالمو در اوردم انداختم رو تخت..حولمو برداشتم رفتم حموم..اب سردو باز کردم با همون لباسا رفتم زیر دوش..لرز افتاد تو بدنم اما بعد از چندمین عادی شد..همینجور ثابت زیر دوش وایستادم تا یکم سرحال بیام و فکرایه بیخود از سرم بره بیرون..اصلا به این خاستگاری حس خوبی نداشتم..

یکم بعد لباسامو در اوردم ابو ولرم کردم خودمو تمیز شستم..حولمو پوشیدم اومدم بیرون..نشستم جلو میز ارایشم سشوارو روشن کردم موهامو خشک کردم..بعد رفتم جلو کمدم تا یه لباس واسه امشب پیدا کنم..

اول خواستم یه لباس بد بپوشم تا از من خوششون نیاد برن..اما بعد فکر کردم گفتم شخصیته هرکسی از رو لباساش معلوم میشه چرا با این کاره بچگانه شخصیت خودمو بیارم پایین..با این فکر تند تند لباسارو کنار زدم تا یه چیز شیک پیدا کنم که سنگین و باوقار نشونم بده..

دستم رو کت شلوار سورمه ایم ثابت موند..اره این بهترین گزینه اس..درشون اوردم یکم نگاشون کردم..اره همینا خوبه..یه کت شلوار خوش دوخت و شیک..شلوارش راسته بود..یه تاپ سفید زیرش میخورد تا قفسه سینم معلوم نشه..یه کت کوتاه و اندامی هم روش بود..انداختمشون رو تخت تا یکم ارایش کنم بعد بپوشمشون..

زیاد اهل ارایش نبودم اما یکم لازم بود..کرم که اصلا نزدم چون پوستم اینقدر صاف و سفید بود که احتیاج نداشت..چندتا مو زیر ابروهام در اومده بود که با موچین تند کندمشون..یکم ریمل زدم و یه رژگونه طلایی و یه رژ کالباسی مات..فقط یه حالت محوی از ارایشم معلوم بود..

موهامو که تیکه تیکه کوتاه کرده بودم کریستال زدم باز گذاشتم دورم و جلوشونو کج ریختم تو صورتم..اهل حجاب نبودم پس شال یا روسری فِرت ..لباسمو پوشیدم یه صندل سفید پوشیدم رفتم جلو ایینه..

وقتی خودمو تو ایینه دیدم خیلی خوشم اومد از خودم..همه میگفتن خیلی خوشگلیم هم من هم بهار..هرجا میرفتیم چشم خیلی ها خیره میشد رومون..اما من همیشه میگفتم کاش یکم به جایه خوشگلی شانس داشتم..

کف دستامو گذاشتم رو میز ارایش و خم شدم سمت ایینه،خیره شدم تو صورت خودم..باران راد،فرزند ارشد یه خانواده 4نفره..26سالمه..4سال پیش بابام تو تصادف فوت کرد و کمر هممونو شکست..زندگی بدون بابا واقعا سخت بود..همیشه تمام مشکلاتمونو بابا حل میکرد..مامانم و بابام عاشق هم بودن..وقتی بابام فوت کرد مامانم دیگه سرپا نشد..

بهار هم که شدید به بابام وابسته بود برا همین یه مدت تو بیمارستان بستری شد..با اینکه خودمم خیلی به بابام وابسته بودم و فقط 22سال داشتم اما باید خودمو سرپا نگه میداشتم..اگه منم کمر خم میکردم معلوم نبود چی به سره زندگیمون میومد..مجبور شدم بلند شم..مجبور شدم بشم بزرگ خانواده..مجبور شدم بشم تکیه گاهه خانوادم..تکیه گاهه خواهر و مادری که عاشقشون بودم..

بابام تنهامون گذاشت اما من میتونستم ادامه بدم..منو پارسا راد بزرگ کرده بود..منو مثل خودش درکناره شیطنت یه مرد بار اورده بود..برا همین بلند شدم..قد راست کردم بخاطره خواهرم و مامانم..با اینکه همون موقع شکست بدی خوردم اما بازم نزاشتم بشکنم..نخواستم دشمنامون شاد بشن..

همون سال لیسانس مدیریت گرفته بودم برا همین کارم راحت بود..مدیریت کارخونه بابامو به دست گرفتم و از همون روز شدم یه سنگ..شدم یه دختره محکم و شکست ناپذیری که اجازه ورود هیچ مردی رو به زندگیش نمیده..از همون روز در قلبمو به روی همه بستم..تو قلبم فقط مامانم و بهارو نگه داشتم..دیگه همه رو انداختم بیرون..

همه شیطنتایی که یه روزی پارسا راد ازشون روحیه میگرفت رو ریختم دور..یه روزی از دیوار راست بالا میرفتم و هیچکس نمیتونست جلومو بگیره..یه روزی بابام میگفت این شیطنتات روح زندگیه منه..میگفت وقتی خسته از بیرون میام فقط تو میتونی خستگیو ازم دور کنی..همه اون شیطنتارو همراه بابام خاک کردم..

اینقدری رو خودم کار کرده بودم که حالا شده بودم یه دختر مغرور و محکم که هیچکس اجازه نزدیک شدن بهشو نداره..همه منو با غرورم میشناسن..غرور من هیچوقت شکسته نمیشه..هیچوقــــــــــــــت..

دوتا خواهر شباهت زیادی بهم داشتیم..هردوتامون سفید و چشم عسلی بودیم..فقط چشمای من عسلیشون به طرف سبز کشیده میشد اما از بهار به زرد میخورد..مژه های بلند و پرپشت..بینی متناسب و لبای نه کوچیک نه بزرگ..لبای بهار خیلی قلوه ای بود اما از من نازکتر بود..موهای خرمایی لخت..ابروهای هشتِ کشیده که همیشه مرتب بودن..من از بهار بلندتر و کشیده تر بودم..

با صدای مامان دست از فکر کردن برداشتم..داشت میگفت بیا بیرون الان دیگه مهمونا میان..اهی از سر استیصال کشیدم و رفتم بیرون..

از پله ها رفتم پایین..مامان داشت میومد بالا که چشمش به من افتاد..لبخندی صورتشو پر کرد و گفت:

-ماشالا ماشالا..چقدر ناز شدی دخترکم..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: رمان ، رمان احساس خاموش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:, | 1:54 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس